در 35 و اندی سالگی کجا ایستادهام؟ خوشحالم؟ راضیام؟ میخندم؟
بنظر راضی هستم، گاهی میخندم و آرامم.
آرزوهای بزرگ ندارم؟ چرا. فکر میکردم ندارم اما بعد از علامت سوال فهمیدم که دارم آن هم آرزوهای قشنگی مثل سفر و سفر.
قبلا با خودم میگفتم اگر یک عده را دوست ندارم یا حتی ازشان متنفرم لابد باید ناراحت باشم اما الان میگویم مگر میشود همه را دوست داشت. اصلا مگر همه دوست داشتنیاند؟ پس به خاطرش از خودم تائید نمیخواهم.
**فقط کاش روزهای قرنطینه کرونایی تمام شود. من سالهایی که دورکار بودم حتی ممکن بود یک هفته از خانه بیرون نروم. بنشینم و فیلم و سریال ببینم و اصلا نفهمم مردم آن بیرون چطور روز را شب میکنند اما الان اجبار است این اجبار آدمها را چموش میکند.
من خسته شدهام؛ سلامتی برگرد.
همه چیز از زمانی شروع میشود که بد و بیراه جای لبخندهای زورکی سر صبح را میگیرد. از این طرف خیابان به آن سمت خیابان؛ هر کدام از رانندهها پایشان را بیشتر از قبلی روی گاز فشار میدهند با نفرت نگاهشان میکنی اما ته چهرهشان دهن کجی محوی دیده میشود. لبانت تکان میخورند. چند نفرشان کلمه عوضی را لبخوانی میکند؟ متاسفم اما هیچ کدام. همه چیز از اینجا شروع میشود. چند دقیقهای را معطل میمانی. پشت سر ماشین، راه رو به رو ماشین. هیچ کسی برای تو صبر نمیکند؛ این بیرون همین طور است. مسابقهای ترتیب داده شده و باد سرعت ماشینشان توی صورت من که سلانه سلانه رفتهام میخورد.
قسمت سخت ماجرای کنار آمدن آدمها با خودشان، زمانیست که چروکها را عمیقتر از قبل پیدا میکنند. بنظر من آدمها یک دفعه پیر به نظر میرسند. همین خود من چند وقت پیش چروکها را عمیقتر دیدم و تعداد موهای سفید را غیرقابل شمارش. یادآوری اینکه سنی ندارم برای خودم جدیتر شد؛ آدمهای امیدوار و معتقد به جذب انرژی چه میگویند؟ تاثیر کائنات؟ مزخرفی بیش نبود. ما داریم پیر میشویم. حتی نوش آفرین هم پیر شد. نوش آفرین؟ بنظرم زیبا بود.
بیا با خودت کنار بیا، خودت را بپذیر؛ امید دیگر مساله غریبی نیست. دوستم در مورد مثال کلیشهای صحبت میکرد. آن چیزی که 10 سال پیش ناراحتت میکرد الان شوخیای بیش نیست. بنظرم کنار این جمله، بعد از اینکه حسابی خیال خودمان را راحت کردیم یک پرانتز باز کنیم که انقضای سنی دارد. شما وقتی به اندازهای بزرگ شدهای که دیگر بزرگتر از این نمیشوی مشکلاتت ده سال دیگر همین است شاید حتی کوچکتر.
شما میتوانی بگردی زنهای زیادی را پیدا کنی که خیلی راحت به شما میگویند ما ن مستقلی هستیم. چقدر خوب! اصلا استقلال برای زن خوب است. چیزی که مادرانمان نداشتند. کاش مردها هم به داشتن استقلالشان اعتراف میکردند. استقلال از مغزهای کوچک زنگ زده! بهتر است احترامها را حفظ کنیم و بیشتر هم نزنیم. اما زنها؛ مهم نیست این زنها کجا هستند و چه میکنند، اما هر جا باشند منِ طرفدار حقوق ن پیدایشان میکنم و به ارگاسم اجتماعی میرسم. ناراحت نباشید، من خودم آن بیرون طرفدار پر و پا قرص نم. استقلال چیز خوبی است.
مردم بیرون از دنیای من طور دیگری زندگی میکنند. میهمانی میروند، سیگار میکشند، می خندند، عاشق میشوند یا حتی بچهداری میکنند. من اینجا به کامپیوتر شخصیام پیوند خوردهام. گاهی داستان میخوانم، گاهی فیلم میبینم. هر روز خبر میخوانم. بیست سال پیش کسی که این حجم از اخبار را میخواند امیدی به بهبود اوضاع داشت؟ من هر روز بعد از خبر خواندنم گمان نمیکنم چیزی قرار است درست بشود مثل هر چیزی که در خانه ما خراب بشود. مثال خوبی است. بوی بهبود ز اوضاع جهان نمیشنوم.
توی دانشگاه هم همین چند وقت پیش اشکم درامد. چرا؟ حسابداری بداخلاقی کرد، جوابم را نداد. من چه کردم؟ لب هام خشک شد، فین فینم راه افتاد.
***
دلم برای آدمهایی که کنارم هستند تنگ میشود، اشکم درمی آید. دلم برای کسی می سوزد، اشکم هم در می آید. یاد خودم می افتم، یاد هر چه می افتم، دلم تنگ می شود اشکم هم فرصت نمی دهد.
باید تلاش کنم که آنقدر اشک بریزم که یا چشم هام کور یا اشکم خشک بشود، یا اینکه حرف بزنم. زندگی محافظه کار نجابت طور، لالمونی بگیرِ بقیه مهمتر هستند، تهش همین چشمه جوشانی می شود که می بینی.
درباره این سایت